همیشه موضوعاتی که انتخاب میکنم تا در موردشان بنویسم، بهانهای هستند برای نوشتن مقدمه. همیشه مقدمه برایم مهمتر است. موضوع، ماجرایی را از ذهنم میگذراند که نوشتنش مرا به شوق میآورد ولی اینبار مقدمه ندارم، هرچه هست خود موضوع است و موضوع «مرتضی ممیز» است.
سالها است که از رفتنش میگذرد. سالها هست که نیست. شاگردش نبودم و سر کلاس درسش ننشستم، ولی بسیار از او آموختم. در او بسیار کاویدم تا بدانم کیست و چرا «مرتضی ممیز» است؟ روزی که «ابراهیم حقیقی» مرا به دفتر کار او برد، همچون بید میلرزیدم. زیاد دربارهاش شنیده بودم، که زبان تندی دارد، که بیپروا حرف میزند، که کلماتش به توهین میماند و حتی وقتی از تو تعریف میکند، نمیفهمی تحقیرت کرده یا تشویق! که با جوانان تندی میکند و کارهایشان را در کلاس درس از دیوار پایین میکشد و همه شوقشان را به هیچ میگیرد. او برایم غولی بود بیشاخ و دم و هولناک؛ و این همه نتیجه شنیدههایم بود. اما آن روز مردی را دیدم که فرسنگها از آن تصویر خشن که در ذهن داشتم دور بود. مردی بود مهربان که به سخنان جوانی خام با ادعایی بزرگ، به حوصله و صبر گوش میداد و در آخر هم گفت «من تا آخر از تو حمایت میکنم» و کرد. از آن روز به بعد تا مدتها به دنبال پاسخ این سؤال بودم که «مرتضی ممیز» کیست و چرا «مرتضی ممیز» بودن اهمیت دارد و این اهمیت برای چیست؟
منظورم از «مرتضی ممیز» بودن جایگاهی است که او مال خود کرده بود. جایگاهی که دیگر یک اسم نبود، یک وضعیت بود، وضعیتی که میتوانست شرایط را دگرگون کند. اما آیا دلیل این جایگاه به این برمیگشت که او یک طراح گرافیک بود و اتفاقا گرافیست خوبی هم بود؟ ولی مگر فقط او گرافیست خوبی بود؟ خُب از هم نسلانش دیگرانی هم بودهاند که طراحان گرافیک خیلی خوبی بودند و در کارنامه حرفهای خود کارهای درخشانی هم داشته و دارند. آیا چون شهرت جهانی داشت؟ و مگر فقط او شهرت جهانی داشت؟ یا و یا و یا… ممیز گرافیست بود، گرافیست خیلی خوبی هم بود ولی قبل از او دیگرانی بودند و همزمان با او هم بودند که خوب بودند ولی هیچکدام جایگاه او را پیدا نکردند. اما چرا؟ به گمان من جواب را باید در دو دلیل اصلی جستوجو کرد.
اول) برای ممیز، گرافیک یک شغل بود. شغل به معنی کاری که با آن امرار معاش میکنیم و خرج زندگیمان را میدهد. سابقه این نگاه را در تلاشش برای تاسیس «سندیکای گرافیستهای تهران» میتوان دید. همان سندیکایی که رأی اولش کس دیگری بود و این یعنی در آن دوره که همه توانش را برای تشکیل آن سندیکا گذاشت، در چشم همکارانش آن ممیزی نبود که امروز میشناسیم. سالها بعد تلاش برای تنظیم تعرفه قیمت کاری بود که به همت او سامان گرفت. همان که اول فقط یک برگ کاغذ A٤ بود. یادم میآید اولینبار این برگه را سال ١٣٦٥ دیدم. این هر دو یعنی تلاش برای تثبیت یک شغل. گیرم که اولی به سامان نرسید و منحل شد و دومی تا سالها خام ماند. اما این هر دو تلاشی بود که گرافیک را بهعنوان یک حرفه تثبیت میکرد و نه بهعنوان یک رشته تحصیلی، که بهعنوان رشته تحصیلی قبلا وارد دانشگاه شده بود.
دوم) مرتضی ممیز نه بهعنوان یک فرد که بهعنوان یک موضوع، راهحل بود. از تجربه خودم میگویم که تحصیل معماری را رها کرده بودم و برای امرار معاش سر از گرافیکدر آوردم. برای من که هیچ از گرافیک نمیدانستم و فقط «دیده بودم دست مردم»، هیچ منبعی برای یادگیری وجود نداشت. نه کتابی و نه حتی جزوهای. مثل الان هم نبود که برای امید جوانانی آرزو به دل اینجا و آنجا دکانی به اسم آموزشکده راه افتاده باشد و کیسهها دوخته باشند برای این آرزو. خودت بودی و خودت که باید گلیمت را از آب بیرون میکشیدی و در این قحط بازاری که هیچکس هیچچیز ننوشته بود، ممیز یک راهحل بود. میتوانستی کارهایش را نگاه کنی، تحلیل و استنتاج کنی و یاد بگیری. یاد بگیری که چه مسیری طی شده تا سفارش تبدیل به ایده و ایده تبدیل به اجرا شود.
ممیز هم مثل دیگران این مسیر را با ذکر جزئیات هیچ جا ننوشت، ولی کافی بود در کارش کاوش میکردی تا این مسیر را ببینی، یاد بگیری و خودت هم در آن قدم بزنی. برای همین میگویم ممیز یک راهحل بود و جالب اینکه این هم باز به شغل برمیگشت، یک راهحل شغلی. راهحلی که میتوانستی به کمک آن گرافیست باشی؛ شغل داشته باشی و جواب سؤال اول، ممیز، ممیز بود و هست چون گرافیک را از یک رشته تحصیلی به یک شغل تبدیل کرد.
مهرداد احمدی شیخانی