تفکر و هوش مصنوعی

آیا هوش مصنوعی تفکر را منقرض خواهد کرد؟

تفکر و هوش مصنوعی، دو مفهوم کلیدی در تعریف انسان معاصر هستند—یکی محصول میلیون‌ها سال تکامل شناختی و دیگری نتیجه‌ی چند دهه پیشرفت فناورانه. و اگر بدون تفکر، همچنان انسان باقی بمانیم، واقعاً چه چیزی ما را تعریف می‌کند؟

برای قرن‌ها، باور داشته‌ایم که توانایی فکر کردن چیزی است که انسان بودن را تعریف می‌کند. رنه دکارت، فیلسوف و ریاضی‌دان فرانسوی، در قرن هفدهم، با جمله‌ی مشهورش «می‌اندیشم، پس هستم» نه تنها بنیان فلسفه‌ی مدرن و اومانیسم سکولار را بنا گذاشت، بلکه نقطه‌ی عطفی در انتقال قدرت شناخت از خداوند به انسان محسوب شد.

اما در دوران امروز که هوش مصنوعی قادر است ایمیل بنویسد، برنامه‌ریزی سفر انجام دهد، مسائل پیچیده‌ی ریاضی را حل کند، استراتژی کسب‌وکار ارائه دهد و کدنویسی انجام دهد—و آن هم در سطحی که از بسیاری از انسان‌ها برتر است یا حداقل از آن‌ها قابل‌تشخیص نیست—شاید وقت آن رسیده باشد که مانترای دکارت را به‌روزرسانی کنیم: «فکر نمی‌کنم… اما هنوز هستم.»

در واقع، هرچه ماشین‌های ما باهوش‌تر می‌شوند، نیاز ما به فکر کردن کمتر می‌شود. نه آن تفکر سطحی و بوروکراتیک، بلکه تفکر عمیق، خلاقانه و پرزحمت ذهنی که روزی انسان را از سایر گونه‌ها متمایز می‌کرد. طنز ماجرا این‌جاست که تنها موجودی که به‌قدر کافی باهوش بود تا ماشینی بسازد که دیگر نیازی به تفکر ندارد، خود انسان است—و شاید این چندان هم هوشمندانه نبوده است.

بخش بزرگی از نیروی کار امروز، به‌ویژه شاغلان حوزه‌های دانشی، که پیش‌تر بابت توانایی تفکر حقوق می‌گرفتند، اکنون خود این وظیفه را به هوش مصنوعی محول کرده‌اند. در تئوری این یعنی «تقویت»، اما در عمل، نوعی «برون‌سپاری شناخت» است. و این ما را به پرسشی ناراحت‌کننده می‌رساند: اگر دیگر برای کار کردن، ارتباط گرفتن با دیگران یا انجام وظایف دانشی، نیازی به تفکر نداشته باشیم، چه ارزشی ارائه می‌کنیم؟ آیا اصلاً توانایی تفکر را از یاد خواهیم برد؟

از قبل هم می‌دانستیم که انسان‌ها چندان در منطق‌ورزی مهارت ندارند. دنیل کانمن و آموس تورسکی نشان دادند که انسان‌ها عمدتاً با استفاده از شهود و قضاوت‌های سریع و اغلب نادرست تصمیم‌گیری می‌کنند (سیستم ۱). گاهی هم انرژی کافی برای به‌کارگیری تفکر منطقی و دقیق (سیستم ۲) را پیدا می‌کنیم، اما این امر نادر است. تفکر برای مغز هزینه‌بر است—۲۰٪ از انرژی بدن را مصرف می‌کند—و مانند بیشتر جانوران، انسان نیز به‌دنبال صرفه‌جویی در مصرف انرژی است.

حال چه می‌شود وقتی ما با استفاده از همان سیستم ۲، ماشینی بسازیم که مغزمان را کاملاً از مدار خارج کند؟ ابزاری که فقط بهتر از ما فکر نمی‌کند، بلکه به‌جای ما فکر می‌کند؟

مثل این است که تردمیلی طراحی کنیم که آن‌قدر پیشرفته باشد که دیگر نیازی به راه رفتن نداشته باشیم. یا بدل‌کاری که کم‌کم تمام بخش‌های زندگی را به‌جای ما انجام می‌دهد و کسی متوجه نمی‌شود که ما اصلاً صحنه را ترک کرده‌ایم.

نیاکان ما نیازی به رژیم غذایی، فستینگ یا مربی بدنسازی نداشتند—زندگی‌شان خود تمرین بود. بدن‌هایی که به ارث برده‌ایم برای بقا در شرایط سخت طراحی شده‌اند، نه نشستن پشت مانیتور. اما دنیای امروز دنیای وفور و راحتی است—جایی که بیشتر مردم از پرخوری می‌میرند تا گرسنگی. برای جبران، ما اوزِمپیک را اختراع کردیم تا اشتهای‌مان را کم کند، و پیلاتس را برای شبیه‌سازی حرکت‌هایی که دیگر انجام نمی‌دهیم.

هوش مصنوعی نیز تهدید مشابهی برای ذهن ما دارد. در کتاب قبلی‌ام با عنوان I, Human، از هوش مصنوعی مولد به‌عنوان فست‌فود ذهنی یاد کردم: آنی، خوش‌طعم، کم‌زحمت و پرمصرف. ابزاری مثل ChatGPT مایکروویو ایده‌هاست: سریع، راحت و اغلب سطحی. همان‌طور که گفتنِ «این لازانیا رو در دو دقیقه گرم کردم» در مهمانی شام جذاب نیست، استفاده‌ی دو دقیقه‌ای از هوش مصنوعی برای ارائه‌ی استراتژی کسب‌وکار به مدیرتان هم افتخار ندارد.

شاید در آینده حرفه‌ای‌ها به «کمپ‌های بازآموزی تفکر» بروند: پیلاتس شناختی برای ذهن‌های تنبل‌شده. چون اگر زندگی روزمره دیگر نیازی به تفکر نداشته باشد، تفکر می‌تواند به فعالیتی انتخابی بدل شود—مثل شطرنج یا شعر گفتن.

اما نکته‌ی دیگر این است که استفاده بیشتر از هوش مصنوعی بهره‌وری را افزایش می‌دهد، ولی در عین حال، ما را به سمت حذف شدن نیز می‌برد. کمک‌یار به عامل تبدیل می‌شود، عامل به مجری و انسان به نظاره‌گر یا بدتر از آن، به یک API. در بیست سال اخیر، بسیاری از کارمندان دانشی مشغول آموزش هوش مصنوعی بوده‌اند—با برچسب‌گذاری تصاویر، آموزش تشخیص اشیا یا رانندگی در خیابان‌ها. در واقع ما در حال آماده‌سازی خود برای کنار گذاشته شدن بوده‌ایم.

بزرگ‌ترین دلیل برای استفاده از هوش مصنوعی این است که دیگران از آن استفاده می‌کنند، و در صورت استفاده نکردن، عقب می‌مانیم. این همان پارادوکسی است که در مورد فناوری‌های دیگر هم دیده‌ایم: آن‌ها ما را «هوشمندتر» می‌کنند، اما وابستگی ما را نیز افزایش می‌دهند. یک روز کامل بدون گوشی هوشمند گذرانده‌اید؟ احتمالاً نه. چرا که حتی دیگران هم سرگرم گوشی‌شان هستند. GPS حافظه‌ی فضایی ما را تضعیف کرد، ماشین‌حساب توانایی ریاضی پایه را، و Wi-Fi تلاش برای یادگیری را بی‌معنا کرد. حال نوبت تفکر است.

آیا محکوم به فنا هستیم؟ تنها اگر دست از تلاش بکشیم. هیچ اختراعی در تاریخ بشر با هدف سخت‌تر کردن زندگی ساخته نشده—نه چرخ، نه اجاق مایکروویو، نه ماشین ظرف‌شویی. فناوری برای آسان‌سازی زندگی است، نه ارتقاء ما. ارتقاء ما وظیفه‌ی خودمان است.

اینجا همان جایی است که ترس فلسفی آغاز می‌شود: هوش مصنوعی می‌تواند همه چیز را توضیح دهد بدون آن‌که چیزی را درک کند. می‌تواند نامه عاشقانه بنویسد بدون احساس عشق، کد بنویسد بدون حوصله‌سربر بودن.

در این معنا، هوش مصنوعی آینه‌ای است از فرهنگی که اعتماد به نفس را با شایستگی اشتباه می‌گیرد—پدیده‌ای که همان‌طور که در جاهای دیگر هم گفته‌ام، برخی مردان را همواره به رأس قدرت رسانده است.

برای آن‌که در دنیایی که تنبلی ذهنی را تشویق می‌کند و وابستگی به ماشین‌ها را پاداش می‌دهد، دچار زوال شناختی نشویم، باید تفکر را به‌عنوان یک تمرین حفظ کنیم—نه وظیفه، بلکه انتخاب. نه وسیله‌ای برای رسیدن به هدف، بلکه نوعی مقاومت.

چند پیشنهاد:

  • عمدی ذهن‌تان را ناکارآمد نگه دارید: مقاله‌های بلند بخوانید. با دست بنویسید. از صفر طرح‌ریزی کنید. بگذارید مغزتان اصطکاک را حس کند.
  • خلبان خودکار را قطع کنید: بپرسید که آیا واقعاً نیاز به استفاده از هوش مصنوعی دارید، یا فقط کار راحت‌تر شده است؟ اگر مورد دوم است، گاهی سخت انجامش دهید.
  • تصادف را پس بگیرید: هوش مصنوعی استاد پیش‌بینی است، اما خلاقیت از اشتباه، سرگردانی و ندانستن می‌آید. اجازه دهید مغزتان به بی‌نظمی عادت کند.
  • تفکر را آموزش دهید، نه فقط دستور نوشتن را: مهندسی پُرومت مهم است، اما استدلال انتقادی، منطق و عمق فلسفی مهم‌ترند.
  • یاد بگیرید که ندانستن چه حسی دارد: کنجکاوی از سردرگمی آغاز می‌شود. با ابهام آشتی کنید، به‌جای آن‌که خلأ را با تکمیل خودکار پر کنید. همان‌طور که تام پیترز می‌گوید: «اگر گیج نیستید، پس دقت نمی‌کنید.»

تفکر هنوز منقرض نشده—اما در معرض خطر است. هوش مصنوعی تفکر را نمی‌کشد، اما ممکن است ما را قانع کند که دیگر به آن نیازی نداریم. و این، بسیار خطرناک‌تر خواهد بود.

زیرا ماشین‌ها فقط می‌توانند هوش را تقلید کنند، اما تنها انسان‌ها هستند که می‌توانند کنجکاو باشند. تنها ما می‌توانیم درک کنیم. تنها ما می‌توانیم تصمیم بگیریم که در عصر بهره‌وری کور، تفکر همچنان ارزشی دارد—حتی اگر کند، درهم، و ناکارآمد باشد.

در نهایت، «می‌اندیشم، پس هستم» هیچ‌گاه ترفندی برای افزایش بهره‌وری نبود. بلکه یادآوری بود که انسان بودن از ذهن آغاز می‌شود—حتی اگر پایانش در ذهن نباشد.

منبع: +